درامدبه یورو تضمینی
باسلام باثبت نام در سایت زیر و نگاه کردن به تبلیغات روزی 4 تا 10 یورو می تونید به دست بیارید
ادرس:
https://orbisbux.com/؟ref=ali7588
باسلام باثبت نام در سایت زیر و نگاه کردن به تبلیغات روزی 4 تا 10 یورو می تونید به دست بیارید
ادرس:
https://orbisbux.com/؟ref=ali7588
تلفن همراه پيرمردى كه توى تاکسی كنارم نشسته بود. زنگ خورد
پيرمرد به زحمت تلفن را با دستهاى لرزان از جيبش درآورد/هرچه تلفن را در مقابل صورتش عقب و جلو كرد...
نتوانست اسم تماس گيرنده را بخواند./رو به من كرد و گفت:
... ببخشيد خانم، چه نوشته؟
گفتم نوشته.."همه چيزم"
پيرمرد: الو، سلام عزيزم...
يهو دستش را جلوى تلفن گرفت و با صداى آرام و لبخندى زيبا و قديمى به من گفت:
همسرم است
نفس پنجره تنگ است از این پرده ی تردید که آویخته از سقف سکوت
من باور دارم
پشت هر پنجره ای
مژده ای پنهان است.
گرد شب را بتکان از در و دیوار هراس
پیش از آغاز سحر ، نیت کن
و به شور آمده ، بگشای کتاب غزل پنجره را.
دور دستی که به دنبالش بودی همه عمر
در همین نزدیکی
کوره ی روح تو را
شعله ور خواهد کرد.
من باور دارم
مژده ای پنهان است.
كسي در انتظار او نبود
دلي براي او نمي تپيد
نگاه هيچ كس به خودش ولي به روي او نمي نشست
هراس خورده بود و مات
درون حلقه نگاههاي ناشناس بي پناه
هواي سرد سوز مي خليد
و پاره هاي جامه اش به جان او
و دشنه اي نهفته مي بريد
تكه تكه از توان او
هنوز نارسيده كال بود
جوانكي هنوز خردسال بود
به او نگاه مي كنم
به من نگاه مي كند
و هر دو آه مي كشيم
چه دشمني ميان ما است؟
عدوي راستين ما
همان يگانه غول سود و زر در كمين توده هاست
اسير بي نوا برادري غريب مانده و گم است
رها و بسته هر چه هست
يكي ز خيل بي شمار مردم است
نکته:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید
روز اول يك شيريني فروش وارد مغازه شد. پس از پايان كار، هنگامي كه قناد
خواست پول بدهد، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر
خواست مغازهاش را باز كند، يك جعبه بزرگ شيريني و يك كارت تبريك و تشكر
از طرف قناد دم در بود.
روز دوم يك گل فروش به او مراجعه كرد و هنگامي كه خواست حساب كند،
آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازهاش
را باز كند، يك دسته گل بزرگ و يك كارت تبريك و تشكر از طرف گل فروش دم
در بود.
روز سوم يك مهندس ايراني به او مراجعه كرد. در پايان آرايشگر ماجرا را به
او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد.
حدس بزنيد فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازهاش را باز كند، با چه
منظرهاي روبرو شد؟
فكركنيد!
چهل تا ايراني، همه سوار بر ماشین آخرين مدل، دم در سلماني صف كشيده بودند و غر ميزدند كه پس چرا اين مردك مغازهاش را باز نميكنه!!